روز هفتادو سوم
الان شدی قد یه خرما!! هورا!! نینی ما داره ماشا الله هر روز بیشتر قد میکشه و بزرگتر میشه.<a href='http://im-smiley.com'><img src='http://im-smiley.com/imgs/celebrate/celebrate014.gif' title='IM-Smiley.com - IM Smiley' border='0' alt='Smiley'></a>
عزیزم جمعه منو بابایی رفتیم یه مرکزی که اینجا مامانهای باردار میرن. گفته بودن بابا هم باید بیاد.
ساعت هشت اونجا بودیم، یه خانم خیلی خیلی خوش برخورد اومد و کلی خوشامد گویی کردو گفت من ماما هستم و با هم رفتیم تو یکی از اتاقا. خلاصه کلی با هم صحبت کردیم و باید از من خون میگرفتن برا آزمایش.
منم که ترسوووو!! بابایی اومد پیشم و دستم رو گرفته بود. سه تا پنج میلی خون میخواست، دو تا از شیشهها رو پر کرد اما برا سومی یهو خونم بند اومد!! خلاصه کلی سوزنو پیچوند اما خون من راه نیفتاد که نیفتاد. دستم کلی کبود شد. بعد اومد سراغ دست چپم!! دو بار هم سوزن به اون زد اما خونی نبود که نبود!!
اونم یه امتحان دیگه کردو خلاصه کلی دست منو سوراخ کردن اما خون ما بند اومده بود.
خلاصه قرار شد سه شنبه یعنی امروز دوباره برم. امروز که رفتم دو تا شیشه دیگه هم از من خون گرفتن!! خلاصه فسقلی از الان خون ما رو کردی تو شیشه!!
دیگه دارم وسایل جمع میکنم که یک شنبه بریم. اونجا هم دایی جون میاد جلومون تو تهران.<a href='http://im-smiley.com'><img src='http://im-smiley.com/imgs/smiling/smiling022.gif' title='IM-Smiley.com - IM Smiley' border='0' alt='Smiley'></a>
قربونت بشم هفته دیگه این موقع من تو رو دیدم،کلی ذوق دارم.
بابا هم که تنها میمونه، الان هم از خستگی خوابش برده. میگه من این همه زحمتو برا نینی و مامانأش میکشم. آای ی ی اگر بدونی چه بابای گلی داری!
من که عاشق دو تا تونم م م م م م م.